حسین نفتی، نفت فروش بود به حوزه آمد و درس خواند
و به او شیخ حسین گفتند
و چون زهد و تقوا را پیشه کرد به شیخ حسین زاهد معروف شد.
شیخ حسین زاهد میگوید:
مادرم پیر و زمینگیر بود،
هر روز ساعتی معین برای او ظرف گذاشته و بعد هم میآمدم
آن ظرف رابرداشته و میبردم و تخلیه میکردم
و میشستم و میآوردم و در گوشه اتاق میگذاشتم.
یک روز ظرف را گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم ولی یادم رفت برگردم.
ساعتی بعد که یادم آمد با عجله به اتاق مادرم رفتم. و او سخت عصبانی بود
به همین خاطر تا مرا دید با لگد به ظرف زد و ترشح کرد
و تمام بدن و لباسم نجس و آلوده شد،
اما هر چه بود مادرم بود و به احترامش سرم را پایین انداخته
و هیچ نگفتم تا مبادا از من ملول و دلتنگ شود.
لذا خیلی آهسته ظرف را برداشتم و بیرون آمدم. وقتی کارم تمام شد
و برگشتم مادرم با یک دنیا محبت و سوز و پشیمانی نگاهم کرد و
گفت :حسین!
نجست کردم؟
و من برای اینکه او را شاد کرده و لبخند را بر لبهای او ببینم
به او گفتم:
مادر!
یادت هست وقتی که بچه بودم چقدر تو را نجس کردم
حالا یک بار هم تو ما را نجس کن، مگر چه میشود؟
حال من این داستان را گفتم تا با قرآن زندگی کردن را به گونهای
محسوس و ملموس نشان داده باشم.
شیخ حسین چون با قرآن زندگی میکرد، در آن خلوت که جز خدا کسی شاهد نبود
هرگز سخنی نگفت که مادرش آزرده خاطر شود
زیرا توصیه و سفارش قرآن را شنیده و آویزه گوش خود قرار داده که:
** فلا تقل لهما اف **
مبادا با مادرت با پدرت سخنی بگویی که آنانرا رنجیده و غمناک سازد.
از این رو نسبت به برخورد تلخ مادر هیچ نگفت
و وقتی هم که پاسخ داد سخنی نگفت که مادر را خسته و رنجور کند
بلکه با یک دنیا ملاحت و لطف خاطره دوران کودکی خود را به نشان سپاس یادآورش شد.
زندگی کنیم نه بازی!
تالیف: محمد رضا رنجبر
:: موضوعات مرتبط:
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0